حیات من علفزاری است
که من چون اسب کولی مست و بی سامان
به باد افکنده یال و سم به سنگ و صخره ها کوبان
چرا یک سو نهاده می دوم بر آن
شتابان می گریزم می گریزم روز و شب از آن
مرا پ اسخ
بگویید ای کمنداندازهای چابک گستاخ
دگر این گردن سرکش کسی را بر سر شوقی نمی آرد ؟
و یا آن ریسمان مهر پوسیده است و تابی بر نمی دارد ؟